از همان اول هم زمستان فصلِ تو نبود ، تو هیچ وقت با بی برگ و باری نسبتی نداشتی .. با خوابِ زمستانی هم.. تو مردِ قدم زدن های نیمه شبی بودی ؛ سوز و سرمای زمستان کلافه ات می کرد ..
زمستان ، فصلِ عاشق شدنِ تو نبود .. تو باید #بهار عاشق می شدی .. وقتی عطرِ #بهارنارنج کوچه های شیراز را مست می کرد باید عاشق می شدی ، تو مردِ قدم زدن در نیمه شبِ خیابان های غرقِ عطرِ شب بو بودی .. بهار ؛ فصلِ تو بود .. فصلِ عاشقیِ من هم .. گمانم اواخر فروردین بود که باد بهاری پیچیده بود بینِ موهات و عطرِ عجیب ات را به مشامم رساند ، پشتِ سرم را نگاه کردم و چشم های محجوبت را دیدم و ناگهان نیمِ وجودم بخار شد و آمد از قفسه ی سینه ات رد شد و هی لای موهات جولان می داد.. آن شب خون در رگ هایم آرام نمی گرفت.. شاید تو هم بیقرار بودی ، شاید تو هم شب تا صبحِ بیست و چندمِ فروردین خواب به چشمانت نیامد و نفهمیدی چرا..... .
بهار ؛ فصلِ تو بود.. تو باید صبر می کردی بهار شود ، صبر می کردی یخِ وجودت آب شود ، صبر می کردی شکوفه ها استخوان بترکانند ... .
من می فهمم..کارد به تنِ شاخه های خشکت کردند .. من درد کشیدنت را درد کشیدم.. خواستند به زور عاشقت کنند ..
تازه زمستان شده بود..