نارکیــــــژ

...ای جامه‌ات لبم که انار است

نارکیــــــژ

...ای جامه‌ات لبم که انار است

همیشه بارانِ خَمینه که می‌آمد، در جست‌وجوی سرپناه، آن‌قدر این‌سو و آن‌سو می‌دویدیم که رمق از جانمان می‌رفت و بی‌‌هوش می‌افتادیم و می‌ماندیم توی گِل‌ولایِ داغ. خیالش را نداشتیم! به قیافه عبوس تابستان نمی‌آمد این قرتی‌بازی‌ها... خوب که فرو می‌رفتیم، آفتابِ تند تابستان از همیشه بی‌رحم‌تر می‌شد. آخر هم با لب‌های خشکیده و موهای گل‌آلود و خرده‌استخوان‌هایمان -اگر زنده مانده بودیم- برمی‌خاستیم که سرپناه ویران‌شدنیِ دیگری برای طوفانِ بعد ساخته باشیم...

برای ما که خدا نداشتیم، زندگی همیشه ترسناک‌تر بود. تابستان و زمستانش فرقی نمی‌کرد، هیچ‌وقت خدایی نبود که دست ببرد توی جیبش، عصایش را دربیاورد و بابی‌دی‌بو‌کُنان برایمان خانه و کالسکه و لباس‌های جادویی بسازد. تنها بودیم!

همین‌جوری هم شد که تو همیشه صفحه‌های آخر قصه، به آغوش خدایت پناه می‌بردی، روی ماهش را می‌بوسیدی، همه‌چیز را کف دست حکمت و قسمتش می‌گذاشتی، و ما را میان بیابان تاریکی رها می‌کردی که تا چشم کار می‌کرد ظلمت بود و سکوت. خدایت ما را برای خیره شدن آفریده بود!

خیالی نیست...

نظرات  (۲)

ما تماشاگران دنیاییم...

من و آیینه به هم محتاجیم من و آیینه به هم مدیونیم

پاسخ:
اما؛
امشب این آیینه از آن آینه غمگین‌تر است.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی